چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و کلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىکرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست که مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت: «بگیر و در انگشت کن؛ تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى!»
در آیه 5 سوره فاطر آمده است: «...فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا...
یعنی: «زندگی دنیا شما را نفریبد ... .
منبع: http://www.yekibood.ir/
شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت.
پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیکتر. چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه، می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش. هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن.
برق خوشحالی توی چشماش دوید. دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد. خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند.
صورتش رو قرص گرفت. دوباره سردش شد. راهش رو کشید رفت.
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان… مادر جان! پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینا رو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتغال و انار...
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه، مُو مُستَحق نیستُم
زن گفت : اما من مستحقم مادر من. مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن. اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر! زن منتظر جواب پیرزن نموند، میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش، دوباره گرمش شده بود، با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه…. پیر شی! خیر بیبینی این شب چله مادر!
منبع: http://www.pandamoz.com
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سرآمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
...
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است
که دور از ما باد
...
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن
خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
...
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...
شعری از: ژاله اصفهانی
بهاری سبز با عطر سپند و عود میآید
تحمل کن که مهمان دیر، اما زود میآید
به ماهیها بگو خواب شما تعبیر خواهد شد
که اقیانوسمردی از نژاد رود میآید
جهان از خواب سنگین خودش بیدار میگردد
که ابراهیمِ دنیای پر از نمرود میآید
به رستمها بگو سهرابها دیگر نمیمیرند
دوای دردهای سخت بیبهبود میآید
طلسم شب شکسته میشود با سحر صبح او
همان طوری که میدانی و خواهد بود، میآید
چراغان کن تمام شهر را با ریسههای سبز
که بوی یاس و سیب از جمعهی موعود میآید
گوشی را مثل هرروز، مثل آخر هر سفرت با بغض خاموش می کنی. دلت هوای لاهیجان کرده. یادت هست روز اعزام. نجمه بیرون درمنتظرت ایستاده بود تا بدرقه ات کند. هوا بارانی بود. نجمه درجوابت که گفتی خوبیت ندارد گریه کنی گفت، نم باران است که روی گونه اش نشسته. باورت نشد قطره اشک را روی زبانت گذاشتی، عطش بوسیدنش بند آمد. خودت درنامه آخر نوشتی اگر قطره اشکت را زبان نمیزدم و اگر میبوسیدمت حتم قدم از قدم نمی توانستم بردارم.
هنوز همان جایی خوابیدهای که ده سال از اولین روزت میگذرد. تنت مور مور میشود وقتی سرمای کهنه لاهیجان با باران پاییزیش از بند بند تنت بیرون میزند. سرک میکشی به سی وسه پل و زاینده رودش، به فین کاشان وشاه چراغ....